71 سال پيش در سومين روز شهريور ماه سال 1320 (هجري – ش) كشور ايران مورد حمله متفقين قرار گرفت. ارتش ايران گرچه دهها نفر شهيد داد اما نتوانست در برابر ارتشهای قدرتمند شرق و غرب مقاومت كند و به سرعت متلاشي شد. روسها از شمال و انگلیسیها از جنوب وارد ايران شدند، و شد آنچه نبايد میشد. در مورد اين واقعه مورخين و سياسيون مطالب زيادي گفته و نوشتهاند و من قصد ندارم آنها را تكرار كنم. بنده شخصاً به واسطهی علاقهای كه به مسائل تاريخي دارم با هر پيرمرد و پيرزني كه همنشین بودهام سعي کردهام خاطرات تاريخي آنها را در ذهنم ثبت كنم، خاطراتي كه در هيچ كتابي نمیتوان يافت.
در آن زمان منطقه آذربايجان به اشغال روسها در آمد و براي همين افراد مسن اين منطقه خاطرات تلخ و شيرين فراواني از حضور آنان دارند. روستاي ما يكي از اردوگاههای اصلي ارتش روسيه بود. مادر بزرگم تعريف میکرد كه در روز اول اشغال، روسها چند گلولهی توپ شليك كردند و مردم روستا از ترس در حياط يكي از اهالي جمع شدند. او میگفت ما از شكاف در بيرون را نگاه میکردیم و چند روز تمام، قشون پشت قشون میرسید، از اسب سوار و پياده گرفته تا توپ و تانك و... تعداد اسبها آنقدر زياد بود كه قشون روسيه تمام درختان روستا را براي ساختن اصطبل آنها بريد و تا مدتها هيچ درختي در اطراف روستا يافت نمیشد. آنها بهترين خانهي روستا را هم براي زندگي فرمانده و خانوادهاش تصرف نمودند. قشون روسيه حتي در زمینهای ما كشاورزي و دامداري میکرد؛ آنها خوك پرورش میدادند و گوجه فرنگي میکاشتند. گياه گوجه فرنگي هم براي اولين بار توسط روسها وارد منطقهی ما شد. مادر بزرگم میگفت آنها مردم را اذيت نمیکردند و حتي يك بار تمام بچههای روستا را واكسينه نمودند. اما پدر بزرگم از زمینهایی میگفت كه روسها به خاطر ايجاد باند فرود هواپيما از مردم به زور گرفتند، زمینهایی كه بعد از خروج روسها به تصرف ارتش شاهنشاهي در آمد و بعد از انقلاب هم چون مردم مدرك و سند درست و حسابي نداشتند به نفع دولت مصادره شد.
گرچه سربازان روس دستور اكيد داشتند كه از آزار و اذيت مردم عادي بپرهيزند اما گاهي شیطنتهایی انجام میداند. مثلاً عموي بزرگم كه در آن زمان هشت يا نه سال داشت تعريف میکند كه يك روز داشتم كار يك نعل بند روس را تماشا میکردم، او يك نعل داغ را به طرفم پرتاب كرد و گفت: «بردار مال خودت»، و من كه متوجه داغ بودن نعل نبودم با برداشتنش تمام پنج انگشتم سوخت و گریهام مایهی خندهی سربازان روس شد.
البته اين رفتار نسبتاً ملايم روسها تا زماني ادامه داشت كه كسي كاري به كار آنها نداشت و اگر كسي به سرش میزد كه در برابر اشغالگري آنها مقاومت كند آن موقع بود كه خوي وحشيگري آنها نمايان میشد. به عنوان مثال مردم اروميه هنوز قضیهی آن جوانمرد ارومیهای را به خاطر دارند كه به خاطر اعتراض به اشغالگري روسها، مجبور شد قبر خود را بكند و سپس در آن قبر توسط روسها زنده به گور شد؛ مردم محلي تا مدتها ادعا میکردند كه صداي فرياد «يا علي» او را میشنوند. اعدام دهها فعال سياسي در تبريز را هم بايد به اين جنايت اضافه نمود. پيرزني برايم تعريف میکرد كه وقتي بچه بود فقط به خاطر كش رفتن مقداري خاك اره از كارگاه نجاري روسها، توسط سربازان آنها تحت تعقيب قرار میگیرد، او از ترس نزديك بود خودش را در چاه بیندازد كه يكي از زنهای روستا به دادش میرسد و از دست سربازان نجاتش میدهد.
نشستن پاي صحبت قدیمیترها اين حقيقت تلخ را برايم روشن كرد كه در آن دوران چيزي كه بيش از اشغالگري اجنبي مردم را آزار میداد فقر و جهل و خرافات حاكم بر مردم ايران بود؛ شايد براي نسل امروز قابل درك نباشد، اما در دوراني كه كشورهاي پيشرفته داشتند بمب اتم میساختند و به فناوریهای فضايي دست مییافتند، «قاشق» براي اكثر مردم ايران يك وسیلهی لوكس محسوب میشد، در درمانگاهها براي اكثر مریضیها فقط يك نوع پودر تلخ مزه تجويز میکردند و برخي مردم براي دانستن دواي درد بیدرمان خود در كنار جاده منتظر رسيدن اولين مرد اسب سوار میشدند...
لطفا مطالب زير را هم مطالعه بفرماييد:
ورود ایران به جزایر سهگانه؛ ناگفتههای درگیری خونین در تنب بزرگ
نقض حقوق بشر
توهم پيشرفت
صندلی نحس!
ناريا عجيب ترين كشور دنيا